روانی منP34
ویو هانا
لباش رو گذاشت روی لبام…انگار نمیدونستم چیکار کنم..دستش رو گذاشت روی موهام و بوسش رو محکمتر کرد
دستش رو از روی موهام کشوند به گونهام..حس خوبی داشتم..دلم میخواست خودمم همراهی اش کنم..شروع کنم به همراهی کردم
توی حس بودیم که یهو یه صدای بلند اومد..انگار صدای شکستن در بود
لب هامون رو آروم از هم جدا کردیم و سرمونو برگردوندیم..ن..نه نههه امکان نداره!!بدبخت شدم(:::
تهیونگ و دار و دسته اش دقیقا جلومونن
به معنای واقعی دارم رگ های گردنش رو میبینم
یه لبخند روی لباش بود..دست و پام سرد شده سریع از جام بلند شدم و جلوی تهیونگ ایستادم..
هانا:ت..تهیونگ(ترس)
تهیونگ:پرنسس..دوست ندارم رد لبای کسی روی اون لبای خوشگلت باشه(نیشخند)
هانا:چ..چی؟تو ع..عصبی نی..نیستی؟(ترس)
تهیونگ:سوال خوبی بود..
بعد این جمله اش سرش رو آورد جلو..اینقدر سرش جلو بود که اگه تکون میخورم یه بوسه ی برام میکاشت
تهیونگ:توی عمارت میبینی عصبی ام یا نه!!!(لبخند-صدای بم)
به معنای واقعی تنم برای یه لحظه لرزید
حس میکنم دارم بزور نفس میکشم..چ..چجوری مارو پیدا کرد؟م..مطمئنم اینجا حمام خون درست میشه..باید جلوشو بگیرم!!داره آروم آروم میره سمت یونگی
هانا:تهیونگاااا(کمی بلند)
دیدم تهیونگ برگشت و نگاهم کرد
تهیونگ:جانم پرنسس؟
هانا:نکن..بیا بریم بیخیال شو!!
تهیونگ:اوه…بریم؟(خنده ی ترسناک)بیبی میدونستی خیلییی منو میخندونی؟(نیشخند)
سرشو برگردوند به راهش ادامه داد..انگار نمیخواد حرف گوش بده..دلم نمیخواد یونگی بمیره اونم بخاطر من…فقط یه راه مونده!
هانا:اگه دوست داری منو از دست بدی پس هرکاری که میخوای بکن(جدی)
دیدم وایساد و برگشت..یه ابروشو داد بالا و آروم آروم اومد سمتم
سرشو آورد نزدیک گوشم
تهیونگ:پرنسس من بلده تحدیدم کنه؟(صدای بم)
ازم یکم دور شد و یه نیشخند زد همینطور که داشت نگاهم میکرد گفت
تهیونگ:برمیگردیم عمارت(نیشخند)
چشمام بسته بود و سرم پایین بود..یهو حس کردم روی هوام چشمام رو باز کردم و دیدم توی بغل تهیونگم
هانا:ت..تهیون…
تهیونگ:هیس..بزار برسیم عمارت!!(جدی)
دهنمو بستم تا عصبیتر نشه…
{جیندااااا}
رسیدیم جلوی ماشین و در عقب رو باز کرد و من رو آروم گذاشت روی صندلی
تهیونگ:همگی پشت سر من حرکت کنین!!!(کمی داد)
اونم جلو سوار شد و ماشین رو روشن کرد..تا اومدم حرف بزنم سرعت رو برد بالا و حرکت کرد
واضحه که عصبیه و میخواد با سرعت خالیش کنه
هانا:ت..تهیونگا..غلط کردم(سرش پایینه-ترس)
تهیونگ:التماس هاتو بزار توی خونه!!(جدی)
{خب خب شاید به خودتون بگین چطوری پیداشون کردن؟مگه قرار نبود بعد مدرسه برن دنبالشون؟سوال خوبیه!یادتونه لانیا به کوک زنگ زد؟}
لباش رو گذاشت روی لبام…انگار نمیدونستم چیکار کنم..دستش رو گذاشت روی موهام و بوسش رو محکمتر کرد
دستش رو از روی موهام کشوند به گونهام..حس خوبی داشتم..دلم میخواست خودمم همراهی اش کنم..شروع کنم به همراهی کردم
توی حس بودیم که یهو یه صدای بلند اومد..انگار صدای شکستن در بود
لب هامون رو آروم از هم جدا کردیم و سرمونو برگردوندیم..ن..نه نههه امکان نداره!!بدبخت شدم(:::
تهیونگ و دار و دسته اش دقیقا جلومونن
به معنای واقعی دارم رگ های گردنش رو میبینم
یه لبخند روی لباش بود..دست و پام سرد شده سریع از جام بلند شدم و جلوی تهیونگ ایستادم..
هانا:ت..تهیونگ(ترس)
تهیونگ:پرنسس..دوست ندارم رد لبای کسی روی اون لبای خوشگلت باشه(نیشخند)
هانا:چ..چی؟تو ع..عصبی نی..نیستی؟(ترس)
تهیونگ:سوال خوبی بود..
بعد این جمله اش سرش رو آورد جلو..اینقدر سرش جلو بود که اگه تکون میخورم یه بوسه ی برام میکاشت
تهیونگ:توی عمارت میبینی عصبی ام یا نه!!!(لبخند-صدای بم)
به معنای واقعی تنم برای یه لحظه لرزید
حس میکنم دارم بزور نفس میکشم..چ..چجوری مارو پیدا کرد؟م..مطمئنم اینجا حمام خون درست میشه..باید جلوشو بگیرم!!داره آروم آروم میره سمت یونگی
هانا:تهیونگاااا(کمی بلند)
دیدم تهیونگ برگشت و نگاهم کرد
تهیونگ:جانم پرنسس؟
هانا:نکن..بیا بریم بیخیال شو!!
تهیونگ:اوه…بریم؟(خنده ی ترسناک)بیبی میدونستی خیلییی منو میخندونی؟(نیشخند)
سرشو برگردوند به راهش ادامه داد..انگار نمیخواد حرف گوش بده..دلم نمیخواد یونگی بمیره اونم بخاطر من…فقط یه راه مونده!
هانا:اگه دوست داری منو از دست بدی پس هرکاری که میخوای بکن(جدی)
دیدم وایساد و برگشت..یه ابروشو داد بالا و آروم آروم اومد سمتم
سرشو آورد نزدیک گوشم
تهیونگ:پرنسس من بلده تحدیدم کنه؟(صدای بم)
ازم یکم دور شد و یه نیشخند زد همینطور که داشت نگاهم میکرد گفت
تهیونگ:برمیگردیم عمارت(نیشخند)
چشمام بسته بود و سرم پایین بود..یهو حس کردم روی هوام چشمام رو باز کردم و دیدم توی بغل تهیونگم
هانا:ت..تهیون…
تهیونگ:هیس..بزار برسیم عمارت!!(جدی)
دهنمو بستم تا عصبیتر نشه…
{جیندااااا}
رسیدیم جلوی ماشین و در عقب رو باز کرد و من رو آروم گذاشت روی صندلی
تهیونگ:همگی پشت سر من حرکت کنین!!!(کمی داد)
اونم جلو سوار شد و ماشین رو روشن کرد..تا اومدم حرف بزنم سرعت رو برد بالا و حرکت کرد
واضحه که عصبیه و میخواد با سرعت خالیش کنه
هانا:ت..تهیونگا..غلط کردم(سرش پایینه-ترس)
تهیونگ:التماس هاتو بزار توی خونه!!(جدی)
{خب خب شاید به خودتون بگین چطوری پیداشون کردن؟مگه قرار نبود بعد مدرسه برن دنبالشون؟سوال خوبیه!یادتونه لانیا به کوک زنگ زد؟}
- ۹.۳k
- ۱۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط